کد مطلب:313990 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

شما برق را روشن کردید؟
جناب آقای حاج نصر الله مددی، طی مكتوبی به دفتر انتشارات

مكتب الحسین علیه السلام می نویسد:

من در تاریخ 29 / 9 / 1330 ازدواج كردم و در تاریخ 1332 با حضرات زهرا علیها السلام قرار گذاشتم كه سمنو بپزم. برای پختن سمنو، هر ساله مقدار 45 كیلو آرد داخل آن می كردم، تا سال 1348. یك روز پختن سمنو را به عهده ی زن عمویم گذاشتم و به امید او سركار رفتم ساعت 11 شب بود كه از اداره برگشتم. به زن عمویم گفتم: سمنو خوب است یا نه؟ سمنو را خراب كرده بودند، ولی در جواب به من گفتند: خیلی خوب است. من آتش زیر دیگ را خاموش كردم و یك حوله روی آن انداختم و با مقداری



[ صفحه 370]



آب آن را غسل دادم، سپس زیر دیگ را روشن كردم.

بعد از انجام كار خیلی خسته شدم و نزدیك بخاری استراحت كردم. بعد از چند دقیقه حیاط روشن شد. فكر كردم كه زن عمویم برق را روشن كرده است، چند مرتبه پرسیدم: زن عمو، شما برق روشن كردید؟ جواب داد: نه، ما همه در اتاق خواب هستیم. بعد از چند دقیقه، از خواب برخاستم، در صورتی كه خواب نبودم به سر جانماز رفتم، دیدم جانماز باز است. و مفاتیح الجنان هم باز است. زن عمویم خیلی ناراحت شد و گریه كرد كه، آخ! باز مادرم زهرا آمده است و سمنو را كه خوب آماده كردم.

مرتبه ی دوم خوابم برد. ساعت پنج صبح نماز صبح را خواندم و سمنو را تقسیم كرد. هنگام تقسیم كردن گفتم: یا فاطمه ی زهرا علیها السلام به من اجازه بده كه (به جای سمنو) از این تاریخ من به نام عباست در روز تاسوعا برنج بپزم. دیگر سمنو را نپختم تا سال 59 كه دستم از ضربه ی آتش سوخت، من از ناراحتی كه دستم را باید در آب فرو ببرم در حوض اسید فرو بردم. بعد از 40 دقیقه دستم ورم كرد و مرا به بیمارستان بردند. در بیمارستان گفتند كه این نسوخته، من از ترسم نگفتم كه دستم را در اسید فرو برده ام. مدت 50 روز مرا از این بیمارستان به آن بیمارستان می فرستادند. تا یك روز، از بیمارستان چمران به بیمارستان سوانح و سوختگی ولی عصر (عج) اعزامم كردند. مدت یك هفته به بیمارستان مزبور می رفتم. بعد از یك هفته تصمیم گرفتند كه دست مرا از كتف قطع كنند. سپس به بیمارستان چمران نامه ای نوشتند و جلسه ای گرفتند، كه آیا دست او را قطع كنیم یا نه؟ نامه را به بیمارستان چمران بردم، بیمارستان چمران جواب داد: هر طور كه نظر شما هست برای ما هم محترم است. به بیمارستان سوانح و سوختگی برگشتم. دكترهای بیمارستان سوانح و سوختگی درباره ی دستم مشورت كردند و یكی از آنها به من گفت: استخوان دستت سیاه شده است، می خواهیم دستت را قطع كنیم، آیا موافقی؟ من گفتم: نظر شما چیست؟ دكترها به یكدیگر نگاهی انداختند سپس یكی از آنها گفت: شما بیرون بروید و هوایی تازه كنید!

من به بهار خواب بیمارستان آمدم و در آنجا سرم را رو به آسمان گرفته، گفتم:



[ صفحه 371]



یا ابوالفضل العباس علیه السلام، اگر من بحقیقت برای تو آشپزی می كنم، دستم را از تو می خواهم. گریه كردم و حال گریه افزودم: یا ابوالفضل العباس علیه السلام، من به چه كسی بگویم كه این دیگ را برای من از روی اجاق بلند كن؟ من دستم را از تو می خواهم.

سپس با همان حال افسرده به داخل بیمارستان باز گشتم. دكتر نگاهی به من كرد و گفت: ما دست تو را قطع نمی كنیم، تو را به جای دیگر می فرستیم. مرا به بیمارستان بازرگانان فرستادند. در آنجا دكتری دستم را دید و به پرستار گفت: یك ظرف آب و یك دستكش دست نرفته بیاور. پرستار آمد و دكتر به او گفت: كه دست این شخص را تمیز كن. پرستار با دستكشی كه به دست كرده بود شروع كرد به چنگ انداختن به گوشتهای دست من و تا آرنج گوشتهای اضافی و عفونی را از دست من جدا كرد. بعد مقداری پماد روی دستم مالید و گفت: شما برو. دفترچه ی بچه هایت را بیاور.

48 ساعت بعد من 4 عدد دفترچه ی خدمات درمانی را به دكتر ارائه دادم. دكتر در هر دفترچه سه پماد نوشت و به من دستور داد از یك داروخانه آن را نگیر، بلكه مندرجات هر دفترچه را از یك داروخانه بگیر. این ماجرا مدت دو ماه طول كشید و من دست راستم را از ابوالفضل علیه السلام گرفتم.

بعد از مدتی یك ماشین چوب از تهران برای پختن برنج می بردم. ماشین چپ شد و 15 معلق زد و مغزم چهار شكاف برداشت و دست چپم از زور فشار سقف ماشین شدیدا زخمی شد... افسر راهنمایی مرا از لای فرمان اتومبیل بیرون آورد و به من گفت: نمردی؟! گفتم: جناب س گرد، من قوی هستم. سرگرد گفت: این چوبها را برای چه می بری؟! گفتم: می برم برای محرم كه برنج بپزم. سرگرد به من گفت:

دست به دامن خوب خانواده ای زده ای، رهایشان نكن.

من از هفت من برنج شروع كردم و امروز كه سال 1376 است 70 من برنج می ریزم، كه امیدوارم توانسته باشم وظیفه ی خودم را در مقابل این محبت بی پایان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، اندكی از بسیار، انجام داده باشم.



[ صفحه 372]



تصویر



آن روز، دلش هوای دریا می كرد

بیتابی خویش را هویدا می كرد



حیرت زده در آینه ی اشك فرات

تصویر رقیه را، تماشا می كرد [1] .




[1] سروده ي شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام محمد علي مجاهدي (پروانه).